. . . ديگه داشت هوا غروب مي شد.چند ساعتي به شروع عمليات کربلاي دو نموده بود.
با بچه هاي تخريب داخل کانال منتظر رسيدن بچه هاي گردان بوديم.
يکي از بچه ها شروع به خوندن اذان مغرب و عشاء کرد.
تيمم زديم و با همون پوتين ها و وضعي که داشتيم نماز خونديم. خيلي فرصتي نداشيم.
مرتب سراغ سيدجواد را مي گرفتم.
مي گفتند قراره از يه محور ديگه معبر باز کنه .
خيلي دلم براش تنگ شده بود.
از داخل کانال بيرون اومدم تا برم براي بچه ها جيره ي جنگي بيارم.
خدايا: درست مي شنوم؟
درسته
صداي سيدجواد بود که از دور منو صدا مي زد: برادر سيد, برادر سيد
فکر کنم بال در آوردم بسمتش چه شتابان رفتم
همديگرو به آغوش گرفتيم. نمي دونستم که آخرين ديداره. شايد اگه ميدونستم ازش جدا نمي شدم.
کمي از اوضاع و احوال گفتيم و خنديم.
و اما آخرش
دوباره در آغوش هم و در حاليکه التماس دعا مي گفتيم بمن گفت امشب بر نمي گردم.
به شوخي بهش گفتم کجا به اين عجله؟ مي خواي اسير بشي؟
گفت نمي دونم. ولي ميدونم برنمي گردم.
گريه ام گرفت
اوهم گريه اش افتاد
ازش خداحافظي کردم
و اون
اونشب برنگشت و براي هميشه رفت
و من
جا موندم
سيدجواد يادت باشه قول داديم هرکدوم زودتر رفتيم ديگريو شفاعت کنيم
امشب هم شب عيد غديره
تورا به مولا
شفاعتم کن